سه حکایت عچیب و غریب

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۰۵-۴۰۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حسن کل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: سلطان

در قصه‌ها همیشه زور بازوی «قهرمان» نیست که او را به مرادش می‌رساند. گاه نیز توانایی دروغ گفتن، شرط رسیدن به محبوب است. اما دروغ‌هایی که قهرمان قصه می‌گوید، دروغ‌هایی ساده و معمولی نیست، بلکه سرشار از تخیل است. می‌توان بر ویژگی‌های قهرمانان قصه‌ها برخورداری از تخیل قوی را نیز افزود. در روایت «سه حکایت عجیب و غریب» قهرمان قصه از تخیل خود استفاده می‌کند. جنگیدن یا حل کردن معما در کار نیست، بلکه تعریف حکایت‌هایی، شرط رسیدن به شاهزاده خانم قصه است که در باور نگنجد. این روایت را به طور کامل از کتاب «افسانه های مازندگان» نقل می‌کنیم.

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان‌های قدیم، سلطانی بود که فقط یک دختر داشت. روزی به جارچی‌هایش دستور داد در هر چارسو این فرمان را جار بزنند که هر کس سه حکایت عجیب و غریب بگوید که هیچ وقت راست در نیاید، دختر سلطان به همسری او در می‌آید. «حسن کل» (کل مخفف کچل است) این فرمان را شنید و رو به مادرش گفت: «ننه برایم نون راه بپز!» مادرش پرسید: «کجا؟»، «حسن کل» گفت: « چارچی‌های سلطانی جار زدند که هر کسی سه حکایت عجیب و غیر واقعی بگوید، دختر سلطان زن او می‌شود. حالا می‌خواهم بروم و سه حکایت عجیب بگویم و دختر سلطان را بگیرم.» مادر حسن کل گفت: «نه ننه، نرو! به این بهانه سلطان تا به حال خیلی از جوان‌ها را کشته است، ترا هم می‌کشد.» حسن کل جواب داد: «آن همه را کشته اند، من هم رویشان!» به سفارش و گوشزد مادر گوش نکرد راه افتاد. به برج و باروی سلطانی رسید و بعد به حضور سلطان رفت و گفت: «قبله عالم! آمده‌ام سه حکایت غیرواقعی را بگویم.» سلطان رو به وزیر اعظمش کرد و گفت: «ببرش و زیرزمین را نشانش بده!» وزیر اعظم حسن کل را به زیر زمین برد. موهای تن حسن کل از دیدن تن‌های بی‌سر جوانان سیخ شد. وزیر به او گفت: «اگر قصه‌هایت دروغ نباشد و راست در بیاید، مثل این جوان‌های خام طمع، سرت را به باد می‌دهی.» حسن کل خود را نباخت و جواب داد: «حکایت‌های من خیلی عجیب است و هیچ وقت اتفاق نمی افتد.» صبح روز بعد برای گفتن حکایت اول خدمت سلطان رسید و گفت: «قبله عالم! روزی از جایی رد می‌شدم که ناگهان دیدم از آسمان صدای واق واق سگی می آید و بعد صدا خاموش شد.» سلطان قبول کرد که از آسمان صدای سگ بلند نمی‌شود و گفت: «حکایت اول، قبول.» حسن کل گفت: «حالا حکایت دوم، روزی پدرم داشت گریه می‌کرد. مادرم به من گفت: پدرت را تا دروازه شهر بیر و بگردانش تا دلش باز شود. پدرم را کول گرفتم. رفتم و رفتم اما پدرم همچنان می‌گریست. از روی ناچاری دوباره او را به خانه برگرداندم. مادرم تخم مرغی پخته به دست پدرم داد. دوباره راه افتادم؛ اما باز در بین راه گریه پدرم شروع و بیشتر شد و این بار من از روی ناچاری یک سیلی آبدار به گوشش زدم که تخم مرغ از دستش افتاد و شکست و از توی تخم مرغ پخته شکسته دو تا جوجه بال بال زنان بیرون پریدند، یک دفعه، یکی خروس شد و یکی شتر مرغ. خروس دوید بالای ده و شتر مرغ دوید زیر ده. دیگر پدرم را به خانه رساندم. بعد سوزن خیاطی مادرم را برداشتم و به میدانچه ده رفتم و سوزن را توی زمین کاشتم و از سوزن بالا رفتم، از بالای سوزن دیدم که شتر مرغ دارد در زیر ده می‌چرد و خروس را دیدم که به چوب خرمن بسته اند. از سوزن پایین آمدم و رفتم سرخرمن و گفتم: «چرا خروس مرا به خرمن بسته اید؟!» جوابم دادند: «داد نزن! کرایه اش را بگیر.» نشستم تا خرمن تمام شد، آن وقت کرایه‌اش را که چهل من پوست باقلا بود، گرفتم و بار خروس کردم و سوی خانه آمدم. در خانه که بار باقلا را از پشت خروس پایین گذاشتم، دیدم پشت خروس به اندازه یک کف دست زخمی شده است. مغز گردویی را سوزاندم، کوبیدم و روی زخمش گذاشتم تا خوب شود و بعد خروس را توی کلو (به ضم کاف و لام، لانه مرغ و خروس) کردم. صبح روز بعد بود که دیدم یک درخت تنومند گردو از پشت خروس روییده است و خرمن ها بار گردو دارد. بچه ها هم زیرش جمع شده بودند و برای انداختن گردو به قدری سنگ پرانده بودند که بالای درخت، فرشی از سنگ و گل و خاک درست شده بود. گاو و شخم را برداشتم، بردم بالای این زمین از سنگ، گل و خاک و شخمش زدم و هندوانه کاشتم. دو هندوانه بار داد. هندوانه‌ها را بار الاغ کردم، کمر الاغ از سنگینی آنها شکست، بار اسب کردم، کمر اسب هم شکست، بار شتر کردم و خودم هم سوار شدم، حیوان طاقت آورد. راه افتادم تا از دروازه خارج شوم، اما هندوانه‌ها به قدری بزرگ بودند که از سر در دروازه خارج نشدند، به ناچار چاقویم را در آوردم تا دو نیم شان کنم. چاقویم توی هندوانه اولی گم شد. لنگه چی کردم، داخل هندوانه شدم، هر چه عقب چاقو گشتم پیدا نکردم سرم را از توی هندوانه بیرون آوردم، عابری را دیدم و از او پرسیدم: «آهای بنده خدا، شما چاقویی ندیدید؟» عابر عصبانی شد و گفت: «برو بابا خدا پدرت را بیامرزد. من قافله شترم را گم کردم و پیدا نکردم، تو حالا از من می‌خواهی که چاقویت را پیدا کرده باشم.» حرف های کشدار حسن کل که به اینجا رسید، سلطان و وزیر اعظمش و دیگر وزیرانش گفتند: «این حکایت دروغ را هم تصدیق می‌کنیم، شد دو حکایت.» بعد سلطان با وزیر اعظم و دیگر وزیرانش خلوت کرد و گفت: «این بار هر قصه‌ای بگوید می‌گوییم راست است.» حسن کل مرخص شد تا دو روز بعد حکایت سوم را بگوید. صبح روز بعد حسن کل خدمت سلطان رسید: «قبله عالم! حاضر و آماده‌ام تا حکایت سوم را هم بگویم.» سلطان گفت: «منتظریم» حسن کل گفت: «قبله عالم! پدرم از پدرتان به وزن سنگ زیرین آسیا نقره و به وزن سنگ رویین آسیا، طلا طلب داشت.» وزیر اعظم و وزیران سلطان به هم نگاهی انداختند، سرها را بیخ گوش هم آوردند و در گوشی گفتند: «خوب اگر ما بگوییم راست است، باید هم وزن سنگ‌های آسیا، نقره و طلا بستاند و دیگر خزانه سلطان خالی می‌شود و سلطان بی خزانه هم دیگر سلطان نیست؛ اگر هم بگوییم دروغ است، چه کار کنیم؟ دختر سلطان را می‌گیرد.» سلطان وقتی حرف حسن کل را شنید دیگر مثل وزیر اعظم و وزیرانش معطل نکرد و گفت: «دروغ است، دروغ!» حسن کل گفت: «این هم حکایت سوم.» سلطان به ناچار به وزیر اعظم گفت: « دخترم را با چهارشتر بار جهاز به حسن کل بدهید.» جارچی‌ها عروسی حسن کل و دختر سلطان را جار زدند و مادر حسن کل هم دم دروازه شهر آتش و اسفند دود کرده بود و منتظر پسر و عروسش بود. آنها آنجا بودند و ما آمدیم.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد